به کوه گفتم عشق چیست؟ لرزید.
ميخواهم برگردم به روزهاي کودکي آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود . عشق تنها در آغوش مادر خلاصه ميشد ... بالاترين نقطه زمين شانه هاي پدر بود .. بدترين دشمنانم خواهر و بردارهاي خودم بودند . تنها دردم ، زانوهاي زخمي ام بودند . تنها چيزي که ميشکست اسباب بازيهام بود ، و معناي خداحافظ ، تا فردا بود .
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
ادامه داستان در ادامه مطلب...
عشق همین خنده های ساده توست..
وقتی با تمام غصه هایت می خندی
تا از تمام غصه هایم رها شوم...
خودم مینویسم برایت...
برای عشقم...برای کسی که معنای واقعی عشق را به من آموخت...کسی که پاک است، زلال است، محبت است... نمیدانم چه بگویم؟چه بنویسم؟ اشکهایم داد میکشند...دردشان عشق است...خاطره هایم را که مرور می کنم به دور دست ها می روم...به دیدار...خدا، هم حسودی می کند...شاید به خاطر دوست داشتن...
اصفهان، لحظهی اولین دیدار..پل جابر...؟نمی دانستم کجاست؟ولی خوب می دانستم در پس تپش قلبم جا دارد،آدرسش را داشتم...راه را گم کرده بودم...ولی راه را نشانم داد...اولین نگاه...چشم در چشمش افتاد...صدایی بلند شد..؟از قلبم بود...؟آری خودش بود...گفت: بی شک راه شروع شد...راه عشق...راه زیبایی...راه دل بستن...راه شادی...
نشست...حتی نمی توانستم در چشمانش نگاه کنم...بطری آبی برایم باز کرد...تشنه ی عشق بودم...سیرابم کرد...برایم حرف زد...نمی توانستم حرفی بزنم...بدنم میلرزید...عشق وجودم را گرفته بود...قدم زدیم...باز گوش کردم...صدایم میکرد...جوابش را دادم..؟خدایا چرا زبانم را بستی..؟چرا دست و پایم را...؟ جوابم داد در محضر معشوق حرف زدن جایز نیست...تو فقط بشنو...ساکت شدم...ادامه داد...آنروز محو شده بودم...به فرداهای قشنگی فکر می کردم...امروز آ مدند...فردا ها را می گویم...قدرش را دانستن مهم است...در پس این دل واپسی ها...می دانم نمی دانم...آرزویم این شده...:خنده دار است...روی مانتوی عشقم آب هویج بریزد...برایش پاک کنم...آب هویجش را نخورد تا من بخورم...در کنار این خاطره ام، خاطراتی هست که در آن نقش شب بارانی ایست...نقش عشق...نقش گل پونه ی یاس...نقش مرغ عشق...زیر باران...نقش رقص گل ناز...نقش پرواز خوش پیچک و یاس...که در آن زیر درخت به دو چشم هم خیره شدیم...در بغل یکدیگر و به هم می گفتیم...:تا شقایق هست، عاشق هم می مانیم.....
عاشقتم شادی...
روز که باران می بارد ، یک روز که چترمان دو نفره شده ، یک روز که همه جا حسابی خیس است یک روز که گونه هایت از سرما سرخ سرخ ، آرام تر از هر چه تصورش را کنی ، آهسته ، می بوسمت ...
مدت زیادی از زمان ازدواجشان میگذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیبهای خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعتهای زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده میدید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمیدر دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان میشود را بنویسید و در مورد آنها بحث و تبادل نظر کنند.
زن که گلههای بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
...
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...
فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند
دانشگاه...همکلاسی...عشق...عاشق شدن...استاد...امتحان...درس...
داره همش تموم میشه...ولی پایان دانشگاه و کلاس یه شروعه خوب می تونه باشه، واسه زندگی، واسه دوباره متولد شدن...
6سال از عمر دانشجويیم گذشت...هیچی نفهمیدم. یک سال دیگه مونده، البته این یه سال پایان ناممه و دیگه کلاسی وجود نداره، امشب که این مطلبو می نویسم یک هفته دیگه کلاسامون تموم می شه، باور نمی کنید چقد دلتنگم، واسه همه چیز...نشستن تو کلاس، جایی که واسم بهترین جا بود(بغل شادی)...کلاسام، استادام، درسام...میدونم بعد ازدواجمون جفتمون به این دوران غبطه میخوریم...امیدوارم از لحظه به لحظه این دوران قشنگ زندگیتون استفاده کنید و موفق و موید باشید .به امید آینده ایی قشنگ...