loading...
من و شادی خانم
حسین و شادی بازدید : 144 شنبه 20 خرداد 1391 نظرات (0)


به کوه گفتم عشق چیست؟        لرزید.

  به ابر گفتم عشق چیست؟        بارید.
 
به باد گفتم عشق چیست؟         وزید.
 
به پروانه گفتم عشق چیست؟     نالید.
 
به گل گفتم عشق چیست؟       پرپر شد.
 
و به انسان گفتم عشق چیست؟
 
 اشک از دیدگانش جاری شد و گفت؟     دیوانگیست!!!
 
حسین و شادی بازدید : 154 یکشنبه 07 خرداد 1391 نظرات (0)

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

ادامه داستان در ادامه مطلب...

حسین و شادی بازدید : 153 پنجشنبه 04 خرداد 1391 نظرات (1)

عشق همین خنده های ساده توست..

وقتی با تمام غصه هایت می خندی

تا از تمام غصه هایم رها شوم...

حسین و شادی بازدید : 149 پنجشنبه 04 خرداد 1391 نظرات (1)

 خودم مینویسم برایت...

 

برای عشقم...برای کسی که معنای واقعی عشق را به من آموخت...کسی که پاک است، زلال است، محبت است... نمیدانم چه بگویم؟چه بنویسم؟ اشکهایم داد میکشند...دردشان عشق است...خاطره هایم را که مرور می کنم به دور دست ها می روم...به دیدار...خدا، هم حسودی می کند...شاید به خاطر دوست داشتن...

 

اصفهان، لحظه‌ی اولین دیدار..پل جابر...؟نمی دانستم کجاست؟ولی خوب می دانستم در پس تپش قلبم جا دارد،آدرسش را داشتم...راه را گم کرده بودم...ولی راه را نشانم داد...اولین نگاه...چشم در چشمش افتاد...صدایی بلند شد..؟از قلبم بود...؟آری خودش بود...گفت: بی شک راه شروع شد...راه عشق...راه زیبایی...راه دل بستن...راه شادی... 

 

نشست...حتی نمی توانستم در چشمانش نگاه کنم...بطری آبی برایم باز کرد...تشنه ی عشق بودم...سیرابم کرد...برایم حرف زد...نمی توانستم حرفی بزنم...بدنم میلرزید...عشق وجودم را گرفته بود...قدم زدیم...باز گوش کردم...صدایم میکرد...جوابش را دادم..؟خدایا چرا زبانم را بستی..؟چرا دست و پایم را...؟ جوابم داد در محضر معشوق حرف زدن جایز نیست...تو فقط بشنو...ساکت شدم...ادامه داد...آنروز محو شده بودم...به فرداهای قشنگی فکر می کردم...امروز آ مدند...فردا ها را می گویم...قدرش را دانستن مهم است...در پس این دل واپسی ها...می دانم نمی دانم...آرزویم این شده...:خنده دار است...روی مانتوی عشقم آب هویج بریزد...برایش پاک کنم...آب هویجش را نخورد تا من بخورم...در کنار این خاطره ام، خاطراتی هست که در آن نقش شب بارانی ایست...نقش عشق...نقش گل پونه ی یاس...نقش مرغ عشق...زیر باران...نقش رقص گل ناز...نقش پرواز خوش پیچک و یاس...که در آن زیر درخت به دو چشم هم خیره شدیم...در بغل یکدیگر و به هم می گفتیم...:تا شقایق هست، عاشق هم می مانیم.....

عاشقتم شادی...

حسین و شادی بازدید : 136 پنجشنبه 04 خرداد 1391 نظرات (1)

روز که باران می بارد ،

 

یک روز که چترمان دو نفره شده ،

یک روز که همه جا حسابی خیس است

یک روز که گونه هایت از سرما سرخ سرخ ،

آرام تر از هر چه تصورش را کنی ،

آهسته ، می بوسمت ...

 

حسین و شادی بازدید : 104 پنجشنبه 04 خرداد 1391 نظرات (0)

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی‌در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می‌شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله‌های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ‌ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”

Love Irani For Always


حسین و شادی بازدید : 106 پنجشنبه 04 خرداد 1391 نظرات (0)
جشن خداحافظی با دانشگاه
 این کهنه جهان بکس نماند باقی   ٬   رفتند و رویم دیگر آیند و روند

دانشگاه...همکلاسی...عشق...عاشق شدن...استاد...امتحان...درس...

داره همش تموم میشه...ولی پایان دانشگاه و کلاس یه شروعه خوب می تونه باشه، واسه زندگی، واسه دوباره متولد شدن...

6سال از عمر دانشجويیم گذشت...هیچی نفهمیدم. یک سال دیگه مونده، البته این یه سال پایان ناممه و دیگه کلاسی وجود نداره، امشب که این مطلبو می نویسم یک هفته دیگه کلاسامون تموم می شه، باور نمی کنید چقد دلتنگم، واسه همه چیز...نشستن تو کلاس، جایی که واسم بهترین جا بود(بغل شادی)...کلاسام، استادام، درسام...میدونم بعد ازدواجمون جفتمون به این دوران غبطه میخوریم...امیدوارم از لحظه به لحظه این دوران قشنگ زندگیتون استفاده کنید و موفق و موید باشید .به امید آینده ایی قشنگ...

درباره ما
Profile Pic
تقدیم به شادی جانم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 26
  • بازدید ماه : 214
  • بازدید سال : 716
  • بازدید کلی : 15,579